سیمرغ ...

دل آرام ...

سیمرغ ...

دل آرام ...

سیمرغ ...

یک لحظه آرامش ...

۱۱۳ مطلب با موضوع «عشق ...» ثبت شده است


ای‌ که‌ می‌پرسی‌ نشان‌ عشق‌ چیست‌
عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست‌ ...

مسعود ...


مرهم من
بوی تعفن زخمهایم
از دروازه ی شهر هم گذشت
و تو در همسایگی دیوار به دیوارم
سکوت به زبان گرفته ای
شتاب کن
وقتی نمانده
تا تکرار فاجعه ی نوشدارو ...

#س_م

مسعود ...


من ایستاده بودم
و او در انتهای باغ 
داس گیسوانش در دست 
می چید
می چید
هر انچه را که من 
کاشته بودم از عشق 
در این سالها ...

#س_ح_د

مسعود ...


تاریخ را کنار بگذار ...
جغرافیـــــــــا مهمتر است 

تو کجـــــــایی ؟

مسعود ...


سربه هوا نیستم، 
اما همیشه چشم به آسمان دارم.
حال عجیبی ست،
دیدن همان آسمانی که شاید تو دقایقی پیش به آن نگاه کرده ای ...

مسعود ...


کاش کسی بود 
که خط دلت را 
از چشمانت می خواند ...

#س_ح_د

مسعود ...


نمی دانم فردا را نوشته ای یا نه؟ بگذار فردا مال ما باشد بگذار همین طور سفید سفید بماند چیزی در صفحه ی فردا ننویس
بگذار زنم فردا را از کیفش بیرون بیاورد پهن کند وسط هال دورش بنشینیم زنم کتلت درست کند با هم بخوریم دور کتلت ها سوخته است ... به رویش نیاوریم خدایا فردا را به ما بده بگذار پازل روز را ما بچینیم روز را از نو بنویسیم می خواهیم فردا هیچ شنبه باشد

خدایا
فردا را خودت خدا باش
بگذار دور هم باشیم
یک فردا را فقط باش
حتی اگر شده خدا هم نباشی ...

#جلیل_صفربیگی

مسعود ...


تورا
"مه گرفت "
از من

در پیچ یک جاده برفی...

مسعود ...


این حوالی 
دشتیست سبز 
پر از زندگی

که بوی نان مردمانش 
افسونت می کند ...

مسعود ...