سیمرغ ...

دل آرام ...

سیمرغ ...

دل آرام ...

سیمرغ ...

یک لحظه آرامش ...


عاشق زمستان و برفم، او را نمی دانم... .

من و زمستان ، هیچوقت او را نفهمیدیم...!

مسعود ...

#زمستان

نظرات  (۳)

سال اوّلی که معلّم شدم ،فرستادنم توی یکی از روستاهای خیلی محروم اطراف تهران
این عکس منو یاد اونجا و شاگردای خودم انداخت ...
هنوزم وقتی به بدبختی اونا فکر میکنم دلم حسابی میگیره و اشکم بی اختیار جاری میشه ...
پاسخ:
کی میشه فقیری در ایران نباشه بانو دلم بد جور گرفت از فرمایشتون واقعاً سخته میفهمم ...
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش ، آن دم
بر لب پیمانه می کردم ....
پاسخ:
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین
زمین و آسمانرا 
واژگون ، مستانه میکردم ...

بعضی از آه ها را ...

هر چقدر هم از ته دل بکشی

باز هم سینه ات خالی نمی شود...

امروز سینه ی من پر از آن آه ها...



وقتی معلم شدم تازه فهمیدم  تو همین محلی که زندگی میکنم انسان هایی هستند از کمترین امکانات هم محروم اند ،حتی از محبت ووقتی نمی تونی کاری کنی بیشتر عذابت میده.

پاسخ:
آه فقط یک کلمه ولی با دنیایی از مفهوم ،،

کاش انسانیت واگیر داشت ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی