سیمرغ ...

دل آرام ...

سیمرغ ...

دل آرام ...

سیمرغ ...

یک لحظه آرامش ...


فهمید دارم حسرتی ، داغی ، غمی ، فهمید
از حجم اقیانوس دردم ، شبنمی فهمید

می گفت یک جایی دلم دنبال آهوئی است
فال مرا فهمی نفهمی ، مبهمی فهمید !

این کولی زیبا دو ماه از سال می آمد
وقتی که می آمد تمام کوچه می فهمید

امسال هم وقتی که آمد شهر غوغا شد
امسال هم وقتی که آمد عالمی فهمید

او داشت هفده سال یا هجده ، نمی دانم
می شد از آن رخسار زرد گندمی فهمید :

" مو فالگیرم . . . اومدم فالت بگیرم . . . های "
فهمید دارم اضطرابی ، ماتمی ، فهمید

دستم به دستش دادم و از تب ، تب ِ سردم
بی آنکه هذیان بشنود از من ، کمی فهمید :

" بختت بلنده ، ها گلو ! چشمون شیطون کور
راز تونه گفتُم پرینو آدمی فهمید "

هی گفت از هر در سخن ، از آب و آئینه
از مهره مار و طلسم و هر چه می فهمید

با این همه او کولی خوبی نخواهد شد
هر چند از باران چشمم نم ، نمی فهمید

می خواند از آئینه راز ماه را اما
یک عمر من آواره اش بودم ، نمی فهمید !


#محمد_حسین_بهرامیان

مسعود ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی