زندگی" باغی " است ؛
که
با عشق" باقی " است.
" مشغول دل " باش ؛ نه " دل مشغول "
بدان اگر " فرهاد" باشی ؛ همه چیز " شیرین " است.
آن که بی باده کند جان مرا مست "خداست"
همه ی عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی ...
هروقت از کسی ناراحت شدی...یه لحظه...فقط یه لحظه ....به نبودنش فکر کن ...
بدون تو این شهر با همه ی بزرگیش تنگ است و دلگیــــر !
اگر روزی اب شویدر زمین بروی...میدانم شبیباران می شوی...وبر گونه هایم می باری...
همچون قطاری که دودش بر میگرددمن میرفتم، امّا دلم بر میگشت...
در کوچه های احساسمپرسه نزنبه خانه ات برگردخورشید می خواهد غروب کندآن باغی که به دنبالشیدیر زمانی ست که به یغما رفت ...
نه ساعت ،آغازم می کندنه تقویم ،پایانم می دهدلحظه شمار اتفاقی هستم که نمی افتد....
" ﺍﺭﺯﺷﺶ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ..."ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯾﻪ ﮐﻪ خیلی هامون آخر عمری حتما به زبون میاریم ...قبول داری؟چه حسی داری اون لحظه؟
پرندگان پشت بام را دوست دارمدانههایی را که هر روز برایشان میریزمدر میان آنهایک پرندهی بیمعرفت هستکه میدانم روزی به آسمان خواهد رفتو برنمی گردد.من او را بیشتر دوست دارم