سیمرغ ...

دل آرام ...

سیمرغ ...

دل آرام ...

سیمرغ ...

یک لحظه آرامش ...



دلم برای کودکی

خنده های الکی

تنگ شده...

برای محله قدیمیمان...

دلم برای پیرمرد چرخ فلکی 

که مرا چندروز پشت پنجره منتظر می گذاشت 

تنگ شده...

کجایی پیرمرد...؟!!!

مسعود ...

#کودکی

نظرات  (۲)

اسمش برجعلی بود ، چاق و کچل ولی خوش اخلاق
نفری پنج زار میگرفت ، چهار دور میچرخوندمون ...
اون بالا که میرفتیم چند ثانیه نگه میداشت تا بقول بچه ها بیشتر حال کنیم
تموم که میشد التماسش میکردیم :
برجعلی یه دور دیگه بچرخون ، میگفت نه پنج دور بشه حالتون بهم میخوره ، ما هم باورمون میشد و زود پیاده میشدیم ...
برجعلی که مُرد  ، بچه های کوچه همه گریه میکردند ، بعضیا برای خودش ، بعضیا برای چرخ و فلکش
آخه به هفتش نرسیده ، بچه هاش چرخ و فلک رو یکجا به ضایعاتی فروختن ...
ممنونم که اشکمو درآوردی ... خیلی لازم بود!


پاسخ:
خاطراتی تلخ و شیرین با دنیایی از احساس زیبایی در کوچه ای از خاطرات کودکی ام همیشه آرام ، شاد و گهگاهی دلگیرم میکند !!

گاهی در تشویش این دوران پر از نامهربانی آدرسش را به سختی میابم کوچه ی دوران کودکی ام را شاید اشک دیده نشانی از آن باشد ...

امیدوارم باعث تکدٌر خاطر نشده باش این پست استاد عزیز !!
یادش بخیر... همیشه سوار شدنش آرزو و نهایت شادی بود...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی