سیمرغ ...

دل آرام ...

سیمرغ ...

دل آرام ...

سیمرغ ...

یک لحظه آرامش ...

۱۲۴ مطلب با موضوع «فصل زندگی ...» ثبت شده است


الان ای کــاش نـزدیک تــو بــودم ...

مسعود ...


می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که
پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود ...

مسعود ...


نعره هیچ شیری خانه چوبی را خراب نمی کند
من از سکوت موریانه ها می ترسم...

مسعود ...


کاش برمی گشتم 
چند سال پیش کلاس سوم 
زنگ انشا
می دانستم چه بنویسم...

مسعود ...


دلم کوچک است
کوچکتر از باغچه ی پشت پنجره

ولی انقدر جا دارد تا برا ی کسی که دوستش دارم 
نیمکتی بگذارم
برای همیشه ...

مسعود ...


گمشده این نسل نه اعتماد است نه اعتقاد
اما افسوس
نه براعتماد اعتقادیست
نه بر اعتقاد اعتمادی...


مسعود ...


نگران نبودن ها نباش
بودن ها هم چنگی به دل نمی زنند ...

مسعود ...


قبرها پر است از جوانانی که میخواستند در پیرى توبه کنند ...

مسعود ...


من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را

خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست،

مرگ در ساقه ى خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی ...

سهراب - صداى پاى آب ...

مسعود ...


آدم بساز
فرقی نمی کند 
برفی باشد 
یا چوبی
یا گلی
همینکه ادم باشد کافیست ...

مسعود ...