سیمرغ ...

دل آرام ...

سیمرغ ...

دل آرام ...

سیمرغ ...

یک لحظه آرامش ...

۱۲۷ مطلب با موضوع «عقل نوشته ...» ثبت شده است


عمر کوتاه است
فرصت نگاه کردن از تمام پنجره های زندگی را ندارم
تصمیم گرفته ام فقط از یک پنجره نگاه کنم
پنجره عشق
چون رو به خدا باز می شود
ان طرف پنجره هر لحظه خدا مرا می نگرد ...

مسعود ...


من به چشمان خیال انگیزت...معتادم
ودراین راه تباه
عاقبت...هستی خودرا دادم ...


#حمید_مصدق

مسعود ...


عجب دنیایی شده است...
کوچه ها را بلد شدم...
مغازه ها را...
حتی جدول ضرب را ..
دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمی شوم...
اما گاهی میان ادم ها گم می شوم...

"ادم ها را بلد نیستم"

مسعود ...

گوشه ای دنج
کلبه ای چوبی
چند تکه هیزم برای گرم شدن
سکوت
و
چند روز فراموشی...

مسعود ...


تقصیر تو نیست
هر چه هست 
زیر سر پاییز است
تا دل 
بی اگر و امایی تنگ تو شود ...

مسعود ...


به باران گفتم: ببار!
و باران
بارید و بارید تا غرق شدم 
صدای جوانیم را 
از عمق هفتاد سالگی میشنوید ...

مسعود ...


هیچکس 
ارزش زانو زدن 
و 
شکسته شدن ارزش هایت راندارد
"گاهی خودت را زندگی کن ..."

مسعود ...


خنده های "تو"
کودکیم را به من می بخشد
و آغوش "تو"
آرامشی بهشتی
و دست های "تو"
اعتمادیست که به انسان دارم 

چقدر از نداشتنت میترسم ...


 #ا_ن

مسعود ...


می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که
پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود ...

مسعود ...


نعره هیچ شیری خانه چوبی را خراب نمی کند
من از سکوت موریانه ها می ترسم...

مسعود ...