نمی دانم به مسافر دل بستم یا مسافر شد انکه به او دل بستم ...
من و باران پُر میکنیم تنهایمان را او با صدایش من با نگاهم ...
یادت را ترک خواهم کرد...مثل پاکت سیگاری که هر روز از پیر مرد سیگار فروش می خرم و می گویم این اخریست ...
هر ثانیه که میگذرد چیزی از تو را با خود میبرد...زمان غارتگر غریبی استهمه چیز را بی اجازه میبرد...و تنها یک چیز را همیشه فراموش میکند ...حس «دوست داشتن» تو را... !
باران همیشه "حادثه ای شاعرانه" نیستاز ما که سقفمان شده است آسمان ، بپرس ..!
کلبه تنهایی من پر است ازمیهمانان ناخوانده افکارم ...
جا برای من گنجشک زیاد است ولیبه درختان خیابان تو عـادت کردم ...
گاهی عکسی را می سوزانیمگاهی عکسی ما را می سوزاندگاهی با دیدن یک عکس ساعت ها گریه می کنیمگاهی سالها با یک عکس زندگی می کنیم...
بـــاران همیشـــه میبــــاردامـــا مـــردم ستـــاره را بیشتـــر دوســتـــ دارنــد …نــــامـــردیسـتـــ آن همـــه اشکـــ را بــه یکــ چشمــک فـــروختــن …
من با چشم تو شعر می گویمتو با شعر من به چشم می آییاین به آن دَر ...