"خدا" و "حافظ" را دوســــــــت دارم !!!
ولی "خــــــداحافظ" را نـــه ...
گاهی عکسی را می سوزانیمگاهی عکسی ما را می سوزاندگاهی با دیدن یک عکس ساعت ها گریه می کنیمگاهی سالها با یک عکس زندگی می کنیم...
بـــاران همیشـــه میبــــاردامـــا مـــردم ستـــاره را بیشتـــر دوســتـــ دارنــد …نــــامـــردیسـتـــ آن همـــه اشکـــ را بــه یکــ چشمــک فـــروختــن …
من با چشم تو شعر می گویمتو با شعر من به چشم می آییاین به آن دَر ...
نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایتالفبای دلت معنای «نشکن!» را نمی فهمد ...
سـکـــــــه ی زنـدگـیمشـیـــــــر نـدارد امــــــــاهـمـیـن خـطـی کـه مـــــــرابـه تــــــو وصـــــــــــــــــل نـگـه مـی دارد رادوست دارمـــــ ...!
نبودی ...بغض کردم ... حرفها را خود خوری کردم...دلم ارگ است و ارگ از خشت ... ویران شد ... چه ویرانی...
عطرهای خوب، جای خالیشان هم بوی خوب می دهددرست مثل جای خالی تـــو …!
دنبال کسی بودکه خودش رایادش نیاورد!برای همین رفتو من در به دردنبال کسیکه می گویندمرا به یادممی آورد ...
مردان "غیور" قصه ها برگردیدیکبار دگر به شهر ما برگردیددیروز به خاطر "خدا" می رفتیدامروز به خاطر "خدا" برگردید ...