بهار...
چند روز دیگر می اید...
ومن دلم می سوزد ....
بهار یعنی ...
مرگ خاموش
"ادم برفی ها...."
نه شالی
نه کلاهی
نه چتری ...
راست میگویند آدمی که برای همیشه میرود
هیچچیزش را جا نمیگذارد
نه شالی، نه کلاهی، نه چتری
بگو چگونه تحمل کند این خانه زمستانی را
که از چمدانِ تو جامانده است !!!
لیلا کردبچه
گم شد
صدای مرد
چوپان
میان همهمه
خاطره ها...
این روزها سرمان بدجور گرم است
ولی کاش دلمان گرم بود
دل گرمی ها
از سرگرمی ها
گرمترند...
تنها برخی از آدمها
باران را احساس می کنند
بقیه فقط خیس می شوند ...
باور کنید! حال و هوایم مساعد استاین شایعات، شیوه ی بعضی جراید استیک صبح، تیتر می شوم : این شخص...[بگذریم]یک عصر:خوانده اید... وَ تکرار زاید استمن زنده ام هنوز و غزل فکر می کنمباور نمی کنید، همین شعر، شاهد است ...محمدعلی بهمنی
مندر این شب های سرد برفیزیر نور چراغ برق به جنگ خیالت می رومراستش را بخواهی تنها حریف خیالت نمی شوم...
چوب ها که می سوزندگرمت می کنندولی دلت که می سوزدیخ می زنی ...
دختر است دیگر بابایش ،نباشد زمین میخورد ...
مـی گـویـنـد بـاران کـه بـبـاردبـوی ِ خـاک بـلـنـد مـی شـودپـس چـرا ایـنـجـابـاران کـه مـی بـاردعـطـر خـاطـ ـره هـا مـی پـیـچـد ..؟