هیچ دوره ای جای خودش نبود! کودک بودم، می گفتند: تا کی می خواهی کودک بمانی،بزرگ شو! جوان شدم، گفتند: سعی کن ،کودکِ درونت را زنده نگاه داری!! و من همیشه تشنه ی کودکی ماندم. هیچ دوره ای جای خودش نبود ...
هر سال همین موقع یک شاخه از گلدان شمعدانی جدا میکنم میگذارم توی همان شیشهی مربایی که اولین بار برایم آوردیاش میگذارم تا ریشه بدواند تا مثل همان اولی بکارم و به یاد تو بزرگش کنم گلدان را چه میکنم؟ هدیه میشود به اولین عزیزی که بگوید: "وای, چه شمعدانی خوش رنگی" ...
دلم 3 چرخه کودکیم را می خواهد... دلم مادر بزرگم را می خواهد... هم بازی های کودکیم را می خواهد... و... ولی افسوس... دیوار زمان دیوار بلندیست و من اینور دیوار زمان گیر کرده ام.... به ناچار به همین خواستن های الکی دل خوشم ...
برف نگرانام نمیکند حصار یخ رنجام نمیدهد زیرا پایداری میکنم گاهی با شعر و گاهی با عشق.. که برای گرم شدن وسیلهی دیگری نیست جز آنکه دوستت بدارم ...